زهرا دلفكارزهرا دلفكار، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

jigarzahra

دست زدن نفسم

زهراجونم از روز93.6.5چهارشنبه  دست میزنی.وقتی میگم چاپان دست میزنی. روز4شنبه عصر مامان جون وباباجون رضا ودایی هدایت و هانیه رفتن قم اخه فردا تولد حضرت معصومه هستش جمعه هم مدرن نمایشگاه  فرش تهران.ما نرفتیم بابایی گفت مرخصی نمیدن. بلاخره 5شنبه خونه موندیم توهم ازظهر دی دی میگفتی یعنی وقت رفتن به خونه مامان جون اینا که شد و اونام که نبودن بریم تا عصر دی دی گفتی.بابایی هم زود اومد که ما دلتنگ نشیم وعصر رفتیم بیرون.وبعدم نمازو کمیل ومره خونی. جمعه باخاله ها ودایی ها رفتیم بولاق لار کلی خوش گذشت. زهرام ممنون که اذیتم نکردی.با بابایی کلی خوش گذروندی ها         ...
15 شهريور 1393

پاسوختگی زهرام

زهراجونم چندروزپیش اسهال میکردی که 2روزطول کشید اخه کم کم دندونات رو درمیاری یه شب بعدشام رفتیم خونه مادر .توهم اونجاجیش کردی بعدم وحشتناک گریه کردی منم ترسیدم اوردیمت خونه مامان جون که بشورتت توهم فقط گریه میکردی مامان جون تا صدای گریت رو شنید اومد دم در وبردت که بشورتت دیدیم که پات سوخته ونمیذاشتی که بشوریمت.بدجور سوخته بود پاهات.بعد شستن روغن نباتی زدیم کلی اروم شدی زهراجون نفسم انشا...هیچ وقت اشک توی چشات نیاد اخه من دق میکنم.فدات بشم مامانی          
3 شهريور 1393

اولین سرما خوردگی زهرام

زهرام 19 مرداد بردمت دکترت که خانم فضیله هاشمی هستش.اخه سرما خورده بودی بدجوری سرفه میکردی که 2بارازشدت سرفه استفراغ  کردهترشده بودی.البته 3روزبعد سرماخوردگی بردیمت که بهترشده بودی.شربت وقرص داد وگفتش که وزنش خوب جلو نیومده .ناراحت شدم گل مامانی.وقتی سرما خورده بودی شب تا سحر نتونستم بخابم اخه سرفه میکردی نمیتونستی راحت نفس بکشی بغلت میکردم ومیخابیدی.خلاصه اون شب خیلی بدبود.انشا...همیشه سالم باشی عزیزم.دوست دارم نفسم
3 شهريور 1393

شیطنتای عسلم

زهرا جونم ازهفت ماهگیت انقد جالب دودست وپامیری خلاصه خیلی زرنگی دیگه. گلم وقتی گوشی زنگ میخوره جیغ میزنی که گوشی روبهت بدیم باباجونم فقط میخاد تو شاد باشی... عسلم انقدجالب عصبانی میشی داد میزنی وسایل روپرت میکنی الهی فدات شم همه جاسرک میکشی میای دنبالم اشپزخونه پلشم بالا میای .میای دسشویی دستات رو میزاری رئپلش که بیاد تو.خلاصه خیلی شلوغ شدی نفسم مامان جون وباباجون برات میمیرن باباجون میگه ازشیرکه باز شدشبارو هم نمیزاریمبره زهرام همچین بای بای میکنی میگم دست بده دست راستت رو میاری بالا میگم بوس بده لبت رو بازمیکنی خیلی باهوشی گلم الان ایناروخونهمامان جون مینویسم بالپ تاب رضا .اصلا نمیزاری میای سیمش رومیکشی وهمه جا میری.راستی تخ...
3 شهريور 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jigarzahra می باشد